هزارویک تصمیم!
هزارشکست؛ یک پیروزی
«تصمیمگیری نقادانه» به روایت عظیم رضایی ـ شرکتکننده دوره
چند سال پیش، بهناچار شغلم را تغییر دادم. تصور کنید کسی را که در تمام عمرش جز کار فرهنگی، کار دیگری نکرده و حالا از هر گونه فعالیت فرهنگی و اجتماعی منع شده است! دنبال شغل جدیدی در سایر حوزهها بودم. چند شغل را تجربه کردم اما در یکی از آنها که به نظر پرسود می رسید متضرر شدم و این موضوع فشار بسیاری بر من و خانوادهام وارد کرد… امروز فکر می کنم اگر آن موقع با «ابزارهای تصمیم گیری نقادانه» آشنا بودم، شاید این اتفاق نمی افتاد…
بعد از کلی جستوجو و مطالعه در خصوص مشاغل مختلف، درنهایت به پیشنهاد یکی از دوستانم تصمیم گرفتم کارگاه بازیافت راهاندازی کنم. ابتدا از یک کارگاه تولید سبد در شهر تنکابن بازدید کردم که 19 دستگاه تولید سبد میوه داشت.صاحب کارگاه از درآمد و رشد سریع خود برایم گفت و حسابی تشویقم کرد. جوان دیگری که کنار او بود از من پرسید: «کجا میخوای کارگاهت رو راه بندازی؟» گفتم: «اردبیل». گفت: «چند سال پیش یه بار به اردبیل اومدم و در صف نانوایی چند نفر رو دیدم که زنبیلشون رو از چند جا وصله زده بودند!» من و صاحب کارخانه با شنیدن این حرف خندیدیم. اگر آن روز با ابزار «که چی؟» در تصمیمگیری آشنا بودم، همان موقع از خودم میپرسیدم «خب که چی؟» و در یک مخمصه طولانی نمیافتادم! صاحب کارخانه گفت: «بهتره قبل از سبد، شما واحد تولید گرانول راه بندازید. من خودم قبلا این کار رو کردم». پرسیدم چرا؟ گفت: «گرانول، ماده اولیه همه تولیدکنندگان پلاستیکه. حملش خیلی راحته و برخلاف جعبه و ظروف پلاستیکی حجیم نیست.راحت میتونید اون رو برای فروش به شهرهای دیگه بفرستید. حتی من خودم میتونم براتون مشتری جور کنم!» با دلگرمی و امیدواری خداحافظی کردم و برگشتم. این بار سراغ آنهایی رفتم که پلاستیک آسیاب میکردند و دوباره سفر کردم. جایی که رفتم وضعیت وحشتناکی داشت! پر از آشغال و کثافت. برخلاف سفر قبلی بسیار ناراحت و پشیمان شدم.خواستم از خیر این کار بگذرم.دوستان گفتند: «حالا که اومدی به تولیدکنندههای ظروف پلاستیکی که خودشون مشتری این کارگاههان هم یه سری بزن!» با اکراه پذیرفتم و رفتم چند کارگاه تولیدی را از نزدیک دیدم. آنها هم از وضعیت بازیافت گله داشتند و مرا تشویق کردند که یک کارگاه درست و حسابی راهاندازی کنم و قول دادند که اگر محصول خوبی داشته باشم، همگی از من خرید کنند.یک نفر از آنها که فقط برای بستهبندی محصول خود (وایتکس)، ظروف کوچک پلاستیکی تولید می کرد، گفت: «قبل از اینکه دستگاه بخری و سرمایهگذاری رو شروع کنی، حداقل دو ماه توی یه کارگاه، کار رو تجربه کن!» گفتم: «من که نمیخوام خودم توی کارگاه کار کنم. من میخوام کارگاه رو مدیریت کنم… پس چه نیازی به کار عملی…» گفت: «من تجربه ای که به قیمت گزاف به دست آوردم رو به شما گفتم… حالا خوددانی! کاش آن لحظه ابزار «وارسی» در تصمیمگیری را میشناختم و صحبتهای او را بیشتر وارسی می کردم!
از طریق اینترنت با شرکت های تولیدکننده ماشین آلات بازیافت آشنا شدم، باز هم بار سفر را بستم و عازم پایتخت شدم. از کارگاههای مختلف بازدید و قیمتها را یادداشت کردم. شرکت امیر کبیر کارش از همه شرکت ها گرانتر بود و قاعدتا نباید در اولویت من قرار میگرفت ولی مدیر عامل این شرکت چنان بازار گرمی کرد که آسیاب 3 تنی چکشی را به مبلغ 13 میلیون از آنها خریدم! حال آنکه میانگین قیمت بازار نصف این قیمت بود. کاش آن موقع میپرسیدم «چرا؟»
قرداد ساخت سیستم شستوشو را هم با یک تراشکار با یک پنجم قیمت بازار بستم. البته ایشان اولین کارشان بود و برای همین خط شستوشو، ایراد های زیادی در کار پیدا کرد که از بیان آن می گذرم…
بعد از تجهیز اولیه کارگاه، در ابتدای کار با مشکل مواجه شدم؛ مواد اولیه کارگاه من، دور ریختنیهای پلاستیکی مردم بود که هر روز به کمترین قیمت از منازل جمع میکردند.برای خرید آنها به سراغ ضایعاتیها رفتم. دیدم قیمتشان 5 برابر قیمت خرید از درب منازل است. به ناچار پذیرفتم. چون دیگر کارگاه را راه اندازی کرده بودم و همه دوستان و آشنایان منتظر خروجی کارگاهم بودند! آن موقع متوجه نبودم که مسئلهام تغییر کرده است! چندین سال بود که آثار پژوهشی استاد شیرینکام را میخواندم و برای دوستان و آشنایان از مشکلات صنعت و زندگی سرمایه گذاران می گفتم. برای همین همه فکر میکردند که من با این همه اندوخته حاصل از مطالعه، حتما کار موفقی خواهم داشت!
اولین محموله خرید که وارد شد، دیدم حداقل 30% آن قابل بازیافت نیست! (انواع لامپ تصویر تلویزیون و ساعت دیواری و لوله پلیکا به همراه مصالح ساختمانی و…)به فروشنده زنگ زدم. ایشان گفتند همین است که هست و طبق قرداد؛ 10 تن ضایعات در محل کارگاه خالی شد!
چی می خواستم و چی شد! تلی از آشغال مردم از تیغ ژیلت گرفته تا بدنه یخچال در کارگاه ریخته شد. هیچ کارگری راضی به کار در آن محل نمی شد… به ناچار کارگری را با چندین برابر حقوق برای جداسازی زبالهها استخدام کردم. او هم به زور روزانه 200 کیلو جدا میکرد. به دنبال ضایعات تمیز به سراغ نوشابهسازیها، کارخانههای بستهبندی آب معدنی، رستورانها و میوهفروشها رفتم. یک نیسان خریدم و شخصی را مسئول جمع آوری کردم. چون از آشغال وحشت کرده بودم و آنها هم مشتری چندینساله داشتند، هرطور که بود برای راضیکردنشان بالاترین قیمت را پذیرفتم. من که از 200 متری کارگاه هم اگر رد می شدم حالم به هم میخورد، آستین را بالا زدم و پشت آسیاب قرار گرفتم. ظرفیت آسیاب که قرار بود 3 تن باشد در بهترین شرایط 300 کیلو هم نمیشد. به شرکت تولیدکننده زنگ زدم. گفتند: «همیشه بین ظرفیت اسمی و ظرفیت واقعی تفاوت بوده و شما هم کار بلد نیستید. برای همین این اتفاق افتاده. با پیشرفت کار این فاصله بهتر میشه!» جالبتر از همه آن بود که بازیافت 300کیلو پلاستیک کمتر از 200کیلو می شد!بعد از چند روز بررسی تازه به حرف دوست آقای سبد ساز تنکابنی، رسیدم که میگفت در اردبیل مردم زنبیلها را وصله میزنند. افت 33 درصدی ما ناشی از فرسودگی پلاستیکها بود. آنها به راحتی تبدیل به گرد و خاک میشدند و در سیستم شستوشو هم کار ما را مختل میکردند. همه اینها هزینه آشنا نبودن با ابزار «خب که چی؟» بود که باید پرداخت میکردم.
خریدهای بعدی هم که رسید، دیدم افت وزنی نه تنها کمتر نشد، بلکه بیشتر هم شد. چرا؟ اواخر کار متوجه شدم باری که از رستورانها ارسال میشد، چندین برابر وزن بطریها، آب، دوغ و نوشابه دارند. نپرسیدن «چرا؟» و نیافتن «علت اصلی» در تصمیمگیری هم هزینه این مرحله بود که باید میپرداختم…
دبههای کارخانههای نوشابهسازی چنان ضخیم بودند که آسیاب قادر به خردکردنشان نبود. کارگر دیگری آوردیم که دبهها را با سنگ فرز میبرید و سپس به آسیاب ریخته میشد.در کارگاههای بازیافت یک کارگر افغانستانی یا پاکستانی با کمترین دستمزد، روزانه حداقل 500 کیلو جداپسازی و آسیاب میکرد؛ در حالی که ما سه نفری روزانه 200 کیلو هم نتوانستیم تولید داشته باشیم.برق بیشتر کارگاهها پشت کنتوری یا به قول خودشان امامی بود و پولی بابت آن نمیپرداختند.برای همین هم هزینه تولید ما چندین برابر آنها بود.
خلاصه اینکه یکسال در بدترین شرایط موجود کار کردم و در آن یکسال حتی خواب راحت هم نداشتم و هر شب کابوس میدیدم. نهایتا با کلی ضرر کارگاه را تعطیل کردم.تولید سه ماه آخر را به خاطر افت شدید قیمت نفروختم و بعد از چند ماه معطلی بالاخره با همان قیمت پایین فروختم. خریدار هم بعد از چند روز زنگ زد و گفت «اگر همچین باری داشتی با دوبرابر قیمت بازار خریدارم.» پرسیدم: «چرامیخوای همچین کاری بکنی؟» گفت: »همه بارها پر از آت و آشغالند؛ حتی سنگ و آجر هم دارند، ولی این یکی حتی یک گرم هم افت نداشت!»
عظیم رضایی
دوره تصمیمگیری نقادانه ، سال 1400