یکی از ظلمهای آموزش و پرورش این است که سعدی، مولوی، حافظ، رودکی، جامی و… را فقط در کلاس ادبیات و نه در کلاس اجتماعی، روانشناسی، دین و زندگی و…، به دانشآموزان معرفی میکند. میگوییم اینها «شاعر»ند، و بر این اساس جای آنها در کتاب ادبیات است نه جای دیگر. این امر مانع از آن است که دانشآموز، مثلا «حافظ» را در مقام یک اندیشمند و منتقد اجتماعی ببیند و در ادامه، زندگی عقلانی خود را با او پیوند بزند.
به نظر من اگر شعرای ایران زمین، از قبر بیرون بیایند، بعید نیست با داغ و درفش به دنبال سیاستگذاران آموزش و پرورش بگردند تا حقشان را کف دستشان بگذارند. این فقره، درست مثل این است که به من، در مقام نویسندۀ این یادداشت، جایزه یا مدرک تایپ کردن(/ماشیننویسی) بدهند؛ یعنی به جای اینکه درباره درونمایه نوشتهام حرف بزنند، به این نکتة نغز بپردازند که: آفرین بر تو! که توانایی تایپکردن داری(!). به نظر من؛ حال و روز سعدی هم همین است. اشعار او را در حکم «جدول کلمات متقاطع» و مسابقۀ هوش صنایع ادبی درآوردهایم و با ضربدستِ کنکور (میخوانم: «کنکور!»)، آنها را در ابعاد نانو(!)، به پرسش چهارگزینهای تبدیل کردهایم. یک نفر به من جواب بدهد که چرا در کتاب «دین و زندگی» از بزرگترین احیاگران دین، (کمتر) حرفی به میان میآوریم و امثال مولوی را تنها «مثنویسرای قرن هفت» معرفی میکنیم؟!…
بیایید با هم تصور کنیم: در یکی از کتابهای درسی، وقتی از مفهوم «اعتماد به نفس» صحبت میکنیم، با این شعر سعدی روبهرو شویم:
جهان به تیغ بلاغت گرفتهای، سعدی(!)
سپاسدار که جز فیض آسمانی نیست
بدین صفت که در آفاق صیت شعر تو رفت
نرفت دجله که آبش به این روانی نیست!…
و بعد بحث کنیم (نه اینکه دیکته کنیم!) که این حرف (آقای) سعدی به چه معنا و با پشتیبانی چه واقعیاتی، یک «اعتماد به نفس» حقیقی، و نه خودبزرگبینی و توهّم است و شاید بتوانیم در ادامه، آن را با حرف (آقای) فردوسی مقایسه کنیم که: «هنر نزد ایرانیان است و بس». یا زمانیکه در کتاب اجتماعی از رابطۀ دولت و ملت سخن میگوییم به دانشآموزان بگوییم که سعدی بعد از حملۀ مغول، به صورت بداهه و در خطاب مستقیم به یکی از پادشاهان مغول گفته است (و نه سروده است!) که:
شهی که پاس رعیت نگاه میدارد.
حلال باد خراجش که مُزد چوپانی است.
اگر نه راعی خلق است، زهرِ مارش باد!
که هرچه میخورد او «جزیت مسلمانی» است…
و بعد میتوانیم دهها سوال جذاب و متنوع درباره همین شعر بپرسیم و دانشآموزان را به برخورد نقادانه و چالشی با ادبیات دعوت کنیم.
از همین نکته استفاده میکنم و تاکید میکنم یکی دیگر از ظلمهای آموزش و پرورش این است که به ما نیاموخت که با ادبیات، چگونه تحلیلی و انتقادی برخورد کنیم. برای همین است که غالبا این اشعار را، تشریفات و نُقل مجالس و نه درونمایه و طعام جلسات خود میدانیم. این شاعران را بیشتر زبانآور و نه اندیشهآور معرفی میکنیم. (بماند که دانشآموزانِ ما با روشهای تدریس «کنکوری!»، امثال سعدی را بیشتر زبانباز میدانند تا زبانآور!)
خلاصه فکر میکنم، اگر سعدی «امروز» کتاب گلستان را منتشر می کرد: ما نمیتوانستیم آن را به راحتی در قفسۀ ادبیات بگذاریم و اگر چنین میکردیم تا حدي مُضحک به نظر میرسید. چراکه با یک تورق سادۀ «گلستان» مشخص میشد که موضوعِ این کتاب ادبیات نیست؛ بلکه اخلاق و سبك زندگي ابراني-اسلامی است؛ به هشت فصل گلستان نگاه کنید:
در سیرت پادشان،
در اخلاق درویشان،
در فضیلت قناعت،
در فواید خاموشی،
در عشق و جوانی،
در ضعف و پیری،
در تاثیر تربیت،
و در آداب صحبت.
چرا «پندنامه اخلاقیِ» سعدی را در قفسه ادبیات قرار دادهایم؟ گلستان- کتابی که در دو ماه نوشته شده است- در معنای امروزین آن، چیزی شبیه به کتاب تازه منتشر شدۀ «مفاتیح الحیاه» اثر علامه جوادی آملی است، با این تفاوت که کتاب سعدی، علاوه بر آنكه موضوع آن سبك زندگي است، در اوج سادگی و بلاغت ادبی است، حال آنكه «مفاتیح الحیاه» چنین نیست. گناه سعدی چیست که کتابی نوشته است «به پرویزن معرفت بیخته»، و «به شهدِ عبارت برآمیخته»(؟!). ما بهتر از این نمیتوانستیم طراوت و اثربخشیِ «گلستانِ همیشه خوش» سعدی را از کار بیاندازیم!
چه خوش گفت یک روز دارو فروش
شفا بایدت داروی پند نوش
اگر شربتی بایدت سودمند
ز سعدی ستان «دارویِ تلخِ پند»
به پرویزن معرفت بیخته
به شهد عبارت برآمیخته!
این ظلم به سعدی و ديگر حكيمانِ اديب اين سرزمين، با بیان این نکته دوچندان میشود و آن اینکه فردوسی و سعدی(فردوسي دوم)، دو شاعر زبانآورند و از جهتی، موفقترین سخنسرایان جهان؛ چرا که پس از قرنها، مردمان سرزمینشان زبان آنها را میفهمند و بیش از این، با آنها همزبانی دارند، در حالیکه امروزه مثلا شکسپیر، برای انگلیسیزبانان – بسیار بیش از سعدی و فردوسی- نیاز به ترجمه دارد. (این حرف را با اتکا به ادعای استاد نجف دریابندری در کتاب «یک گفتوگو»، زدهام.) اگر این حرف درست باشد، آیا خُسران ما در حبس حكيمانِ خود در قفسۀ کتابهای ادبیات، جبرانناپذير نيست؟